کم کم دمادم می رسد این نوا
بر مشامم می رسد هر لحظه بوی کربلا
امروز روزی خوب برای من بود شاید اصلا حتی انتظارش را هم نداشتم
روزی بود که فراموش کردم
یعنی انقدر فکرم درگیر است؟؟
پچ پچ های بچه ها باهم؟؟؟
نارحتی های دوستانم
گریه های عطیه دوست عزیزم؟؟
اول کاری که وارد کلاس شدم چیزی متوجه نشدم
دوستانم گریه می کردند
تعجبم بیشتر شد
شاید به خاطر محرم سیاه پوشیده بودند
شاید
شاید هم
نمی دانم
این ندانستن را هم نمی دانم
پرس و جویی کردم شاید بفهمم
از بشری دوستم پرسیدم
گفت انگار برادر عطیه فوت کرده
برادری که تازه پایش را به این دنیا گذاشته بود
برای مدتی فکرم به سمت صحنه عاشورا پر زد
برای مدتی کوتاه دلم هوای علی اصغر ابا عبدالله را کرد
داشتم فکر می کردم که این کودک با این که از تشنگی و گرسنگی نمرد ولی
چه فضای بدی را در کلاس حاکم کرده بود...اما این درد زیادی پا برجا نیست
ولی حضرت علی اصغر به خاطر کم شعوری و کم فهمی آدم های کم شعور تر از فهم خودشان شهید شدند
و این کودک شش ماهه چه دردی را تا ابد بر تمام آدمیان برجا خواهد گذاشت؟؟
آری...چه قدر انسان ها باهم متفاوت اند
و چقدر تفکرات آدمیان هم با هم فرق می کنند